اگرچه دکارت از تعالیم مدارس سرخورده و پریشان فکر بود ولی در عین حال شیفته ی نوع دیگری از علم بود. این شیفتگی و آن سرخوردگی مولود ریاضیاتی بود که در لافلش فرا گرفته بود. بی شک، فضای ابهام و تردید فلسفه ی مدرسی، وی را بیش از پیش به جستجوی مبنای یقینی ترغیب می کرد ولی قاطعیت برهان و بداهت استدلال ریاضیات بود که دکارت را به یافتن مبنای یقینی امیدوار کرد...

در شماره های پیشین، بنیادی ترین رکن فلسفه ی دکارت و تفکرِ مدرن یعنی سوبژکتیویسم شرح داده شد. در این شماره خصیصه دیگری از فلسفه دکارت را معرفی می کنیم که سراسر تفکر مدرن را دربرگرفته و به شدت بر علوم طبیعی تأثیرگذار بوده است.

1.قاطعیت و بداهت ریاضیات

همانطور که گفته شد، دکارت پس از جستجوی فراوان، مبنای یقینی معرفت را در «من» یافت. اگرچه دکارت از تعالیم مدارس سرخورده و پریشان فکر بود ولی در عین حال شیفته ی نوع دیگری از علم بود. این شیفتگی و آن سرخوردگی مولود ریاضیاتی بود که در لافلش فرا گرفته بود. بی شک، فضای ابهام و تردید فلسفه ی مدرسی، وی را بیش از پیش به جستجوی مبنای یقینی ترغیب می کرد ولی قاطعیت برهان و بداهت استدلال ریاضیات بود که دکارت را به یافتن مبنای یقینی امیدوار کرد. زیرا قضایای اقلیدس و نیز سایر قضایای ریاضیات، هنوز همان قطعیت برهان و اعتبار نتایج را دارند که قرن ها پیش داشتند. بنابراین پایبندی و دلبستگی او به بداهت برهان های ریاضی بود که او را به این مبنا رساند. دکارت از نادر افرادی بود که بعداً خود را «فیزیک ریاضی دان» نامیدند. چنین افرادی مایل بودند مسائل فیزیکی را به روش ریاضی حل کنند. سرانجام دکارت در این راه توفیق یافت و با ترکیب هندسه و جبر، هندسه ی تحلیلی را کشف کرد. این تعمیم هندسه به جبر که قبلاً دو علم متمایز بودند و حال یک علم واحد شده اند به دکارت این جسارت را داد که نتیجه بگیرد «همه ی علوم یکی هستند!» آری به نظر وی همه ی علوم یکی بود و کلیه ی مشکلات را هم می بایست با یک روش حل کرد. ارسطو و فلسفه ی مدرسی هر علمی را شاخه ای از تنه ی معرفت می دانستند که طبیعت خاص هر موضوع هر علمی، روش آن را تعیین می کرد. مثلاً موضوع زیست شناسی، حیات است و روش آن با ریاضیات که موضوع آن کمیت است تفاوت دارد. ولی دکارت برعکس همه ی علوم را واحد می دانست زیرا همه جلوه های مختلفی از عقل واحد بشری اند. دکارت برنامه ی دقیقی ترتیب داد تا با روشی که از تعمیم هندسه، جبر و منطق بدست آورده بود و آن را «ریاضیات عام» می نامید به سراغ سایر موضوعات برود. از نظر او بدیهی ترین علوم، انتزاعی ترین آن هاست. پس برای این که سایر علوم هم همان بداهت را داشته باشند کافی است آن ها را مانند ریاضیات انتزاع کنیم. اما این مغالطه ای بیش نبود زیرا در آن مهمترین جنبه ی انتزاع رعایت نشده بود. زیرا مفاهیم انتزاعی در صورتی اعتبار دارند که در مورد واقعیتی که در آن ها مندرج است بکار روند نه در مورد آنچه از آن ها حذف شده است. دکارت می خواست مشکلات تمام علوم را مانند مشکلات ریاضی حل کند غافل از این که بداهت نتایج ریاضی مثأثر از بساطت کامل موضوع آن است.(1) 

پس از دکارت، ضعف های فلسفه ی او به تدریج آشکار شد. لایبنیتس و نیوتن ثابت کردند قوانین حرکت دکارت نادرست است و بنابراین فیزیک دکارتی نیز که بر مکانیک دکارتی مبتنی است هیچگونه ارزش علمی ندارد. نظریه گردش خون ویلیام هاروی نیز که هنوز معتبر است با زیست شناسی مبتنی بر مکانیک دکارت چندان سازگار نبود. با این حال، هر چند امروزه از مکانیک و فیزیک دکارت چیزی بر جای نمانده است ولی روح فلسفه ی دکارت همچنان بر علم و فلسفه حاکم است. کمیت در علوم جدید موج می زند و در واقع علم جدید هم چیزی جز روش اندازه گیری یا فن اندازه گیری نیست. دکارت از یک سو فاعل شناسا را به عقل استدلالی که تنها با مفاهیم سروکار دارد تقلیل داده و از سویی دیگر متعلق شناسا را تهی از کیفیات به ماده صرف تقلیل می دهد. پیوند یقینی بودن من و یقینی بودن ریاضیات باعث نگاهی کمی نگر به جهان خارج شد و در نتیجه جهان خارجی که فاعل شناسا درک می کند به پایین ترین مرتبه حقیقت که ترکیبی مکانی-زمانی از اشیاء است، محدود شد. در این صورت هر آنچه قابل اندازه گیری نباشد و به صورت رقم در نیاید، فاقد ارزش علمی است. از سوی دیگر گرایش به تأویل همه چیز به امر کمی و گرایش به وضوح و تمایز ملازم با ساده سازی افراطی امور می باشد و مسلماً هیچ چیز ساده تر از کمیت ممکن نیست وجود داشته باشد. «ساده کردن امور و همگانی کردن علم ممکن نیست مگر اینکه آن را به حد کودکانه ساده و از هر گونه نظر بلند و واقعاً عمیق خالی کرد» امروزه در همه ی علوم حتی علوم انسانی کمیت نقش بارزی دارد به طوری که به قول گنون باید عصر حاضر را «عصر سیطره ی کمیت» نامید.(2)

2.کمیت گرایی و سطحی شدن حقایق

راسیونالیسم دکارتی هر گونه حقیقتی را که ماوراء ادراک عقل تجربی و عقل ریاضی است منکر است، و انسان را از عقل قدسی که با تابش خود می‌تواند انسان را نسبت به سنن جاری در عالم آگاه کند، محروم می‌گرداند. همین که عقل جزئی انسان ارتباط خود را با عقل کل از دست داد، چاره‌ای نخواهد داشت جز این‌که تمام توجه خود را به عالم ماده بیندازد و در آن غوطه‌ور گردد و در نتیجه بسیاری از امور معنوی و حقایق الهی به این دلیل که قابل اندازه گیری نیستند، کنار می گذارد. دین را برای قابل فهم شدن تا آن جا سطحی و ساده می کند که از معنویت و امور قدسی تهی گردد و در این صورت همگان ادعا خواهند کرد که همه ی دین را می فهمند. به طور مثال با مطالعه صرف و حتی اخذ دکتری در یکی از رشته های علوم اسلامی نمی توان به فهم دین نائل شد. عقل حسی که به  مطالعه می پردازد باید از طریق تزکیه و مجاهده نفسانی به عقل قدسی متصل شود تا حقایق الهی را درک کند. با سیطره کمیت یک دگرگونی در ساختمان روانی انسان ها پدید آمده که جز در برابر آنچه که به حواس در می آید نفوذ ناپذیر شد. چنین فرهنگی به پایین ترین مرتبه عالم وجود یعنی ماده نظر دارد و خدا را در حد یک مفهوم ذهنی می شناسد و نه خدایی که در سراسر عالم ظاهر است و «سعی می‌کند امور معنوی را طوری تبیین کند که در منظر انسان هیچ امر فوق بشری به ظهور نیاید، تا آنجا که نبوتِ انبیاء را نیز تجربه روانی می‌داند، بدون آن که حقیقتاً آن پیامبر با پروردگار عالم ارتباط داشته باشد. این به جهت آن است که سخت تلاش می‌کند همه چیز را صرفاً بشری بداند. زیرا وقتی زیر پوشش معنویت، انسان‌ها از ساحت عالم حسی بالاتر نرفتند فرهنگ غربی را راحت‌تر می‌پذیرند. آنچه تصمیم قاطع فرهنگ غربی است این که همه چیز را به امور بشری تأویل کند، در حدّی که گویا عالم هستی پروردگاری ندارد که بخواهد بشریت را به سوی ساحتی برتر هدایت نماید.»(3) وقتی روح غربی از عقل حسی هم سرخورده می شود و خلاء معنویت حقیقی را احساس کرد به جای رجوع به انبیا و دین حقیقی به سراغ جادوگران و احضار روح و ... می رود.

3. سیطره ی کمیت بر طبیعت

انبیاء و حکیمان به این حقیقت دست یافته بودند که جهان، صورتِ یک عقلِ حکیم مطلق می‌باشد و ما باید با تعقّل و تدبّر در عالم، رمز و راز زندگی در جهان را بیابیم و بیش از آن‌که عالم را تغییر دهیم تا مطابق میل‌ها و آرزوهای ما باشد، باید خود را تغییر دهیم تا مطابق حقایق حکیمانه عالَم گردیم. در اندیشه ی حکمیان، ما در مواجهه با طبیعت با موجود زنده ای روبه رو هستیم که می خواهیم با هماهنگی با او به رازهایش پی ببریم. در حالی نگاه مدرنیته به طبیعت هم نگاهی کمی است که طبیعت را به ماده تقلیل داده و باطنی برای آن قائل نیست. فرهنگ مدرنیته طبیعت را موجودی مرده و بی‌جان تصور می کند که باید به تسخیر آن پرداخت و در این جهت ابزارها و تکنولوژهایی بوجود آورد تا بتواند هر چه بیشتر و بهتر به مقصود خویش برسد. از این نظر طبیعتی که دیگر صورت صانع خداوند حکیم نیست مطابق میل و هوس انسان تغییر می یابد تا بلکه نیازهای تنها سوژه عالم را برآورد. در حال حاضر بشر برای حل  بحران بی‌سابقه ی زیست‌محیطی به ابزارهای جدیدتر و تسلط بیشتر بر طبیعت متوسل شده است زیرا انسان مدرن آنچنان با این فرهنگ خو گرفته که راهی جز این نمی شناسد. بنابراین سیطره ی کمیت در عصر حاضر با ساده سازی، دین، انسان و طبیعت از حقایق الهی تهی کرده و در نهایت هر امر فراتر از عالم ماده را نفی می کند. «مشکل مدرنیته این است که همه‌چیز را در حدّی که در ماده و علوم تجربی می‌یابد قبول دارد و از محدودیت ابزار خود غافل است، در حالی که آدم و عالَم بسیار غنی‌تر و برتر از آن چیزی هستند که فیزیک و فیزیولوژی می‌یابد. بسیاری از اوصافی که فیزیک و زیست‌شناسی از دیدگاه حسی خود کنار می‌گذارند، بیش از آن چیزهایی است که می‌شناسند، آن وجوهِ مورد غفلت فیزیک و زیست‌شناسی، وجوهی است که با ریشة هستی‌شناسانة موجودات پیوند دارد و به همین جهت روش‌های علم تجربی که از این وجوه غفلت کرده است، موجب عدم تعادل و توازن می‌شود و اختلال و بحران معنویت را به همراه می‌آورد. تنها از منظر دینی به طبیعت، امکان دارد فلسفة اصیلی دربارة طبیعت فراهم آورد، تا ما بر اساس آن بتوانیم در حلّ معضلاتی بکوشیم که امروز به عنوان بحران محیط زیست آن را می‌شناسیم. آنچه ما لازم داریم تغییر دیدگاهی است نسبت به این‌که معنای طبیعت چیست و این‌که مسؤلیت ما نسبت به طبیعت کدام است، مسلم چنین دیدگاهی را نمی‌توان از مفاهیم رایج خود غرب به دست آورد.»(4)

پی نوشت:

1.        ژیلسون اتین، «نقد تفکر فلسفی غرب از قرون وسطی تا اوایل قرن حاضر»، صص 103-123

2.        گنون رنه، «سیطره کمیت و علائم آخرزمان»

3.        طاهرزاده اصغر، «علل تزلزل تمدن غرب»،صص 245 -288

4.        طاهرزاده اصغر، «فرهنگ مدرنیته و توهم»، ص 90.

لینک در روزنامه جوان